یک جمعه ی خوب
صبح طبق معمول سحرخیز خانوم بیدارشندوبعداز خوردن صبحانه رفتیم خانه مادر
بابایی هم رفت سرکار اونجام دایی وپدررفتند باغچه های خانه مادررادرست کنند ومن وشما تنهایی کلی بازی کردیم وغذاهم درست کردیم
عصربابافیروز بردمون شهربازی وپارک وبستنی ودوباره پارک و بعدم اومدیم خانه وبابایک املت خوشمزه واسمون درست کردودوباره بازی ویکمی مامان دیگه بریده بود آخه صبح زودبیدارشدش ظهرهم کم خوابیدی و شب هم ده ونیم خوابیدی توراخدا فردازودبیدارنشو مشکل اینه که توزود بیدارشی ودیر بیدارشی درهرصورت ده ویازده ممی خوابی خوب مامان خسته میشه
این یک حوض خالی بود اولش بابانگذاشت بری بعدازکلی اصرارشما رفتی بعد شمابه من گفتی بیا بیا بیا ---باباگفت نروتااونم بیادبالااماخودش هم نتونست واومد پایین
بعدمن به باباگفتم یک عکس ازمادوتابگیراماشماکه نمی نشستی
اینجام چمن هارامی کندی می گذاشتی کف دست مامان وفوتشون می کردی قربون اون لپ هات بشه مامان
اینقدراین کارادامه داشت که خودت خسته شدی ونشستی روی چمن هاوادامه بازی----
اینم عکس درعکس
اینم دخملی که عروسک هاش راسوارتاب کرده شعرواسشون می خونه به مامان نگاه میکنی میگی عروته تاش عمش تاباتا بیتانا
وبالاخره مسواک وپیش به سوی لالا