عشق نفس زندگی وهستی
چندوقتی بودمامان جانت تنبل شده بودن به دلایلی البته ولی دیگه تصمیماتم روقطعی گرفتم که تنبلی روبگذارم کنار قول میدم
صبح که بیدارمیشی بلندمیگی مامان بیامن روبیدارم کن ...
مامان:بهینادخترم بیدارشومامانی صبح شده
بهینا:صدای بلندکردی نگذاشتی من بخوابم الان هنوزخستم...
مامان :خوب می خوای دوباره بخواب...
بهینا:مثل فنرازجات بلندمیشی نه بیابازی...
مامان:بایدزودآماده بشی بریم مهدکودک
بهینا:آخ جونمی جان جان جان جان....
عاشق مهدکودکی باذوق میری باناراحتی برمی گردی
همه ی خاله های مهدروهم عاشقه خودت کردی ازدم ماچت می کنند میگن چقدراین دخمل گله ماه ماه ...
منم میگی البته توی دلم واقعا بقیه بچه ها چی هستندکه این رومیگن ماه ........ولی مامانی روکلی کلافه می کنی همش درحال قهری داریم بازی می کنیم اگر یکم کلمه هارواشتباه بگم قهرمی کنی ومیری ..
بعدم باگریه میگی ای خداچقدراین مامانم بده
ازدسته این مامان بد...
منم فوری میگم ای خداچقدراین دخمل خوبه ازدسته این دخمل خوب...
جرات ندارم باهات نقاشی بکشم وقتی تتنهایی میکشی خیلی قشنگ میکشی اما وقتی به اصرارخودت من باهات میکشم ناراحتی مدادهاروپرتاب می کنی که چرامن بدمیکشم...
بعدتلاش کردم من هم خیلی ساده ویکم کج وکوله بکشم امابیفایدست البته بهترازقبل هست اما هنوزهم ناراحت میشی خیلی زود...
چندشب پیش خونه مادرخوابیدی مادرتعریف می کردندوقتی ازخواب بیدارشدی مادربهت میگفته یک جیرجیرک اینجاست تو هم کلی می خندیدی وقتی یک کاربدمی کنی من دوات می کنم میگی بالاخره من شمادوتارومیگذارم میرم بامادرزندگی می کنم ازسکی شماهابدین ولی مادرمهربون.....بدیکم فکرمی کنی ومیگی آخه پس مهربدروچیکارکنم ...خوب اصلااشکالی نداره اونم از شماهابهتره...بعدمن می بوسمت میگم وای نه مامانی نگومن قصه می خورم ها...