دخملم به دنیاآمد
سه شنبه 16 اسفند صبح رفتیم پیادهروی ظهر آمدیم خانه آقاجان هم آمد من ظهر حالم خیلی بد بود وکلافه بودم اذان میگفتند رو به قبله کردم وگفتم خدایا دیگه خسته شدم کمکم کن---------
شب خوابیدم ساعت 1.30 شب نشانه های تولددخملم شروع شد مادررا صداکردم مادرهم بابا روبیدارکرد پدروعمومحسن هم بیدارشدندو رفتیم بیمارستان ساعت 3.15 بستری شدم --------------
وبالاخره ساعت 13.30 دقیقه روز دقیقا بع از اذان ظهر دخملم به دنیا آمد وقتی صدای گریه تو شنیدم دیگه هیچی نفهمیدم
بعد که بهوش آمدم مادر آمد بالا سرم احوال دخترم راپرسیدم وقتی مادرگفت خوبه وسالم گریه کردم واز مادر حلالیت طلبیدم---خدایا: هیچ دردی قشنگ تر از مادرشدن هست؟---
همه آمدن دیدنم خاله هم ساعت 10 شب رسید وقتی آمدپیشم بازهم گریه کردم ----
وای چه مامان گریانی
هنوزدخملم رو ندیده بودم آخه دخترم خسته شده بودی داخل اتاق نوزادان استراحت می کردی فقط بابا ومادر تورا دیده بودند عمه که آمد دیدنم گفت که دلش می خواست اول ازهمه شما روببینه اما نشد در اصل اول ازهمه من شما رادیدم اما فقط نگران سلامتی شما بودم وقتی بهم گفتند سالمی دیگه خیالم راحت شد---شب رفتم اتاق نوزادان و مطمئن هستم هیچ وقت لحظه تولد واون لحظه که شما رو دیدم فراموش نخواهم کرد خدایا ممنونم------- دستهای کوچولوی خوشگلت رو بوسیدم و رفتم بیرون ----دفعه بعد حتما دوربین می آورم ----طاقت نداشتم صبرکنم دوربین برداشتم و دوباره آمدم دیدن شما----الهی فدات بشم اینم اولین عکس های فسقل متولدشده
بهینا جان من وبابا دوست داریم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
وشما با وزن 3.470وقد49 ودورسر35 به زندگی ما قدم گذاشتی قدمهات روی چشمهام مامان جان