بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

بهترین دختردنیا

خاطرات قبل ازتولد

1391/3/30 14:37
نویسنده : الهام
329 بازدید
اشتراک گذاری

اولین حضور

٧صبح پنجمین روز ماه مردادسال ١٣٩٠ متوجه حضور فسقل شدم وقتی با بابا گفتم خیلی خوشحال شد اما من خیلی می ترسم --------ساکتمتفکر

رفتم دکتر گفت فسقل ٥ هفته است که تودل منه خدا یا یعنی من می تونم مامان بشم آخه خیلی سختهکلافه

اما بابا خیلی خوشحال شد باور کن تا به امروز ندیدم اینقدر چشمهایش برق بزنهلبخندقلبماچ

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

قرارشد فعلا به کسی نگیماسترس

مامانی دوست داره  

با با یی دوباره پرسید مطمئنی وقتی من عکس سونو رو نشون دادم بغلم کرد وگفت:ممنونم-------

خدایا کمک------

قلباولین شریک خوشحالی من وبابا ١٣٩٠/٥/٦

از بابایی اجازه گرفتم به مادر بگم آخه نیازداشتم به کسی بگم.بابایی هم قبول کردومن به مادر گفتم نمی دونی چقدرخوشحال شد من رو بوسید وتبریک گفتهورافرشته

فرداش به خاله عاطفه زنگ زدم وگفتم کلی خندید وگفت آخ جان من زودترخاله شدمزبانتشویق

 

niniweblog.com

اولین مهمانی 1390/5/10

اولین مهمانی خانه خاله مهرناز بود نی نی شان چهل روزه شده بود واسش مهمانی گرفته بودن دلم می خواست به همه حضورت رو بگم اما بابا گفت حالا نه بعدا......خیال باطلساکت

niniweblog.comniniweblog.com

فسقل من میرود سفر1390/6/15

سلام فسقل مامان

29/5ساعت 5 بعد ظهر من وشما همراه بابا وپدررفتیم تهران خانه خاله عاطفه ....

30/5 خانه دایی علی دعوت بودیم بین راه مهربد گفت: مهمونی امشب برای شماست می خواهند یک چیزی بهتون بگویند یک چیزی که مال شماست اما خودتان نمی دانید بهش گفتیم چی هست گفت حالا بعد خودتان میفهمید........منظورش شما بودی قربونت برم....خندهزبان

2/6 ما وخاله عاطی وعمو محمد +مهربدوپدررفتیم شمال هورا تشویق

دربین راه مهربد همش مواظب من بود میگفت عمه سس نخور واسه نی نی بداست نوشابه هم نخور دندانهایش خراب میشود----ازمهربد پرسیدم دوست داره شما دخترباشی یاپسرگفت پسر چون می خواهم باهم بازی کنیم تا من تنهانباشم

 اینم عکس مهربددرسفر

niniweblog.comمهربد

 

اولین اسباب بازی

اولین اسباب بازی رو مادر شمال که بودیم واست خرید گفت می دونم بهداشتی نیست اما باشه یادگاری اینم عکسش

 دومیش روبابا فیروزخرید رفتیم بال هایپر چهارتا خرس رنگی خرید

اینم عکسش

هدیه 

niniweblog.com

 

فسقلم تکون میخوره 1390/6/22

الهی مامان فدای تکون خوردنت بشه امروز اولین تکون رواحساس کردم اولش دلم مثل قلب شروع کردبه تند تندزدن بعد انگار یک ماهی تودلم حرکت کرد همه می گویند پسر هستی الهی سالم باشی مامان---------                   

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

اسمهای انتخاب شده ١٣٩٠ /7/4

باربد - بردیا - بهمنش - بهروان - باران - بهشید - بنیا - بهنیا نمی دونم چرا همش از ب انتخخاب می کنم چرا---

همه می گویند پسرهستی اما دلم میگه دختری نمی دونم شاید دلم اشتباه میکنه ----- سالم باشی مامانی

مامان فدای شما بشه

قراره برم سونوگرافی فسقل روببینم آخ جونماچتشویققهقهه

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

دلم واست تنگ شده 1390/7/4

مامان فدای شما بشه در لحظه لحظه زندگیم احساست می کنم تو بهترین هدیه من هستی خیلی خیلی دوست دارم

niniweblog.com

البته یادت باشه اول خدا بعد بابافیروز بعد فسقل ماهم------

niniweblog.com

niniweblog.com

 

پسری یادختر؟١٣٩٠/٧/١٣

سلام فسقل من

امروز رفتم دکتر الهی فدای تو بشم من خانم دکترگفت همه چی دربهترین حالت قرارگرفته خیلی خوب است خدایا شکر

niniweblog.com

ازشون پرسیدم دخمل یا پسر خندید وگفت هنوز دقیقا مشخص نیست جوری قرارنگرفته که بشه دقیق گفت

 

niniweblog.com

اما اگه همینطور پیش بره تپله----

رفتم آزمایش غربالگری دادم جواب رانوزدهم می دهند اینم یک ماچ گنده

١٣٩٠/٧/١٣

اون توبهت خوش میگذره وروجک--

خیلی دوست دارم جواب آزمایش روگرغتم مشکلی نبود فقط یکم تیروئیدم مشکل داشت که رفتم پیش متخصص گفت طبیعی خداراشکر---

بابایی اوایل همش میگفت پسر اما جدیدا میگه به دلم است دختره --بابایی همش میگه خدایا یک فسقل سالم وصالح به ما بده مراقب ماهم باش از هدیه ات خوب مواظبت کنیم--

niniweblog.comniniweblog.com

بابا سلام میرسونه و صبحها قبل از رفتن شماروازراه دور میبوسه عصر هام که از سرکارمیاد یک عالمه خوراکی خرید میگو-ماهی-شیر-میوه -مخصوصا پرتغال وسیب ---بعد میره سر یخچال میگه چرا فلان چیزرانخوردی حالا بچه ام اینجر میشه اونجور میشه------منم قسم میخورم که بابا دارم میترکم دیگه میل ندارم-----

niniweblog.comniniweblog.com

 

دختره----1390/7/21

niniweblog.comniniweblog.com

صبح زود بابا رفتیم بانک --- وقتی ازبانک آمدیم بیرون چشمم به تابلوسونوگرافی بود به بابا گفتم خوبه امروز که اینجا هستم برم سونوگرافی باباهم قبول کردبابا رفت شرکت ومن رفتم داخل سونوگرافی --- نوبت گرفتم خانم منشی پرسید معمولی یا سه بعدی ؟ گفتم فرق شان چی هست ---قبلا حسابی در موردهردو تحقیق کرده بودم اما میخواستم نظر بقیه راهم بپرسم ---همان موقع خانم دکتری که انجا کارمی کرد صدام روشنید وگفت چند ماهتون هست گفتم پنج ماه ونیم پرسیدند تا به امروز مشکل خواستی نداشتی گفتم نه بعد برام توضیح داد که در کشورهای پیشرفته سونو سه بعدی برای پیش بینی بیماری در موردهای خاص انجام میشه اما درایران یک جور تجملات محسوب میشه وتقریبا همه اینکار رامیکنند  متاسفانه در جوامع پیشرفته کلا سونوگرافی یک بار درکل حاملگی معمولی است اما درایران هرماه است

میل خودتان هست اما اگر دکترتان تجویز نکرده است لزومی نیست منم تصمیم گرفتم معمولی سونوگرافی شوم ----چندساعتی گذشت خانم های داخل سونو همه ازم میپرسیدند چند ماهم است وبعد میگفتند پسره -----بالاخره ساعت یازده رفتم داخل اتاق وسونوشدم آقای دکتر مرتب واسم توضیح میداد که همه چیز خیلی خوبه ---من اینقدرخوشحال بودم که اصلا یادم رفته بود جنسیت رابپرسم جواب راگرفتم وتشکرکردم آقای دکترپرسید جنسیت را می دونستید گفتم نه فراموش کردم گفت دختره---- 

وای نمی دونی چقدر خوشحال شدم گریه ام گرفت وبلند به آقای دکتر میگفتم ممنونم خیلی ممنونم واز خوشحالی همکار آقای دکتر که خانم بودن رابوسیدم اونهم به من تبریک گفت وقتی آمدم بیرون خانم ها به من نگاه می کردند باخوشحالی بلنددادزدم دختره

 

niniweblog.comniniweblog.com

 

 

شرکت بابا نزدیک سونوبودم حرکت کردم به سمت شرکت که خبربدم می خواستم خوشحالی بابا روببینم اما طاقت نیاوردم وزنگ زدام سلام نکرده گفتم دختره باباخندید وبلند گفت نه بابا راست میگی -----دفتر کاربابایی کنار دفتر بابااست صداروشنیده بود وخیلی خوشحال شده بود وقتی رسیدم شرکت هم بابا وهم بابایی بوسیدنم وتبریک گفتند ----

اماچشمت روز بدنبینه که نیم ساعت بعداز خوشحالی بنده ماشین بابا روزدم به ستون وست شرکت وعقب ماشین بابارو خراب کردم ----اینقدر ترسیدم که از ماشین پایین نمی آمدم      بابا هم که خیلی روماشینش حساس گفتم الان عصبانی میشه اما اینقدر از حضور دخملم خوشحال بود که گفت فدای سرت اشکالی نداره بیا پائین خودم می برمت خانه --- اصلا برو خانه مامانت ----عصرقراربودخاله عاطفه وعمومحمد بیایند اصفهان ------بین راه بابا یکم بهم دعواکرد بعدهم گفت -------اصلا بیخیال  خلاصه بالاخره رفتیم خانه وعصر بابا کمترعصبانی بود رفتیم خانه مادر----

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

niniweblog.com

میهمانی مادر1390/7/27

 مادر به مناسبت حضوردخملم یک مهمانی گرفت خاله وعمه ها ومادروپدربزگها همه بودند مادر دلش می خواست خاله وعمه های بابا ومامان روهم دعوت کنه اما از اونجاکه فعلا مستاجرهستند نمی تونست ----دسته گلش درد نکنه همینم زیاد تو زحمت افتادند خاله عاطفه وعمو محمدهمخیلی زحمت کشیدند ممنون از همه-----

چندمدل غذای خوشمزه درست کردند ویک کیک خوشگل هم واست سفارش دادندشب همه آمدند فقط عمورامین شوهرعمه فرزانه وعموممدوداییمهرداد نیامدند که جاشون خالی بود-----

دست پدرومادروعمومحمدوخاله عاطفه وعمو محسن درد نکنه اینم کیک خوشگل دخملم که هنوز اسمش معلوم نیست-------

کیک

١٣٩٠/٨/٢١

الان ساعت 3.45 نیمه شبه ومن خوابم نمیبره

niniweblog.com

دیگه چیزی از رسالم نمونده تقریبا تمام است اگه دوباره استادم مجبورم نکنه که عوضش کنم البته به مرهمت حضور دخملم یکم کمتربهم سخت میگیره البته اولش که حسابی اذیت کردامابعدش که گریه مامان رودرآورد دلش سوخت و از خرشیطان پائین آمد امیدوارم دیگه سوارشیطان نشود---------8/31 دفاع دارم دخملم کمک کن اعتماد به نفس داشته باشم

1390/8/31

بالاخره دفاع کردم وتمام شد دانشگاه که بودم همه یک جوری نگاهم میکردند همکلاسی ها اصولا فکرکرده بودند چاق شدم اما بعد که میفهمیدند میگفتند گفتیم تو چهارماه چه جوری میشه اینقدر چاق شد  

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

داریم میرویم برای دخترم یک عالمه وسیله بخریم1390/10/20

س شنبه بعدظهر من وبابافیروز ومادر راهی تهران شدیم مادر می خواهد واسه دخملم خرید کنه شب رسیدیم خانه خاله شب رو خوابیدیم صبح اول وقت باخاله ومادروپدررفتیم بازار --------اول رفتیم خیابان بهار نزدیک ظهر بود که بابا فیروز خسته شده بود یک نان بربری خریده بود ایستاده بود پشت درمغازه وگاز میگرفت ما هم خندهون گرفته بود بابا وقتی دید ما می خندیم خودش هم از کارش خندش گرفت بعد ماسه تاهم رفتیم پیش بابا ونان بربری داغ خوردیم------

دست مادر وپدردرد نکنه حسابی به زحمت افتادند ممنونیم مرسی خاله جون ماچ

راستی خاله عاطفه هم یک سوتی داد ---- داخل مغازه بودیم از آقای فروشنده پرسیید این غلط گیرهای بچه چه کاری انجام میدهند آقای فروشنده باتعجب گفت منظورتون قلت گیره-------وماکلی خندیدیم  اینها همش نشانه خستگی بیش از حد است

 بازهم ممنون

فقط تخت وروتختی ماند واسه اصفهان-----

1390/11/20 اتاق دخترم

خاله امده بود اصفهان تا اتاق دخملم را مرتب کنیم تخت وروتختی هم واست خریدیم بعداز کلی گشتن وتحقیق-----

اینم عکس های وسایل دخملم

1390/12/10رفتیم خانه مادر

بعد ازکلی اصرار های مادر ودلواپسی های بابا بالاخره من راضی شدم برم خانه مادر بمونم ---اماخیلی سخته خانه خودم راحت ترهستم ------مادر خیلی مراقب من ودخملم است -- روزها باهم میرویم پیاده روی-- همش میخنده ومیگه سبس خیر شد این دختره منم وزن کم کردم---

مامان خیلی خسته میشه

الهی فدات بشوم من این روزها خسته وکلافه هستم حسابی تپل شدم ومیل به غذااصلا ندارم اماهمه می گویند باید غذا بخوری ------پدر همیشه میگه این سه شنبه به دنیا میاد ---دایی محسن هم شبها موقع خواب میگه امشب ساعت 2 یا 4یا6------صبح که میشه میگه دیگه امشب حتمی است----

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عمو محمد
21 خرداد 91 22:54
عجب احساس جالب و خوبی. باشد که ما هم به راه راست هدایت شویم


انشاالله