بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

بهترین دختردنیا

گنجه مامان

1392/10/9 15:55
نویسنده : الهام
216 بازدید
اشتراک گذاری

جریان این گنجه اینکه من حسابی خسته بودم به شما گفتم اگه تونستی گنجه مامان روپیداکنی بلکه یکم بی خیال مامان بشی تازه شدیک مصیبت عظیم که گنج چیه بهت میگفتم خوب گنجه من تویی دیگه عصبانی  وشاکی که نه من بهینام من دن نیسم بعدمن میگفتم بله شمابهینای منی نفسه منی یکم می خندیدی دوباره یادت می اومدومی گفتی مامان دنجه تو کو ......خلاصه که شده بودیم یه علی بودیه گربه داشت معروفه پدر....

ازوقتی خیلی خیلی نی نی ترازحالات بودی مثل چسب به مامان چسبیده بودی  حالاکه یکم بزرگترشدی بهت میگم وقتی من کاردارم بایدخودت بازی کنی تامن کارهام رابکنم الهی فدات بشم یک ثانیه خودت مشغول میشی بعد یواشکی میای تو آشپزخونه میگی سلان من اومدم سرت راهم کج می کنی که یعنی خودت رولوس کرده باشی منم میگم خوش اومدی ولی من کاردارم ها  بعدتومیگی من تنایی بایی تنم باشه آفرین... بعد من میگم بله آفرین دخترم دوباره یک ثانیه نمی شه میگی منو نایی تن ....میگم کارهام تمام شد میام نازی می کنم دخترم رو دوباره میری یک ثانیه بعدمیای میگی میشه منم ظف بیشویم مامان اهان ...دیگه قورتت میدم درسته آخه من چیکارکنم ازدسته این فسقل شیرینی دیگه بخورمش یابه اخم هام ادامه بدم امااصولا دخملم برنده است ودل مامان رومی بره فدایه اون خندهای بلند بلندت بشم عاشقتم ....

ایازه میدی منم بیشینم شندلی آیه ...پدربله اجازه میدم ......ایازه میدی دمه هاش بیزنم  .....پدرنه فقط بشین روصندلی ....بهینا بیو اشم(بگو چشم) آفرین...بعدخیلی معصومانه میشینی روصندلی فدای اون چشم هایه شیطونت بشم من .

بهت میگم بهینا شعربگو:

یکی نبود دایی مداد بود مادربود هبد بود پیدربود بعدیکی نبود.... 

آرین شعرجمجمک برگ خزون می خوند ما ازش یادگرفتیم اومدیم خونه واسه شما میگم بخون جمجمک میگی جمجمه برگ خژون مامان الهان بدون وقتی من میخونم میگم دخترم بهینابگم بعد شمامیگی نه بهینابدون نه ..بهیناموناری بعدمن بهت میگم راست میگه مامانم الهام بگم بازدوباره میگی نه مامانم الهانه ننه نانه یعنی نیری زاده...

.
جُمجُمَک، برگ خَزون
مادرم زینب خاتون
گیس داره قدِّ کمون
از کمون بلندتره
از شَبَق مِشکی تَره
گیس اون شونه می خواد
شونه ی فیروزه می خواد
حمومِ هر روزه می خواد
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله عاطفه
25 آذر 92 6:40
عزیزم...کلی حال کردم باهات که اینقدر بزرگ شدی باورم نمی شه خیلی زود گذشت......2 سال پیش این موقع با مادر همه بحثمون برنامه ریزی برا خریدا وسایل تو بود و چه سریع این 2 سال گذشت و خدا را شکررررررر که خوب گذشت......
الهام
پاسخ
آره خاله دیگه خانومی شدم کاشکی توبیشترپیشم بودی دوست دارم
مهربد
28 آذر 92 18:11
فسقلی یی من خیلی خوشگله
الهام
پاسخ
هبد توخودت خوشگلی آقایی امیدی