نفس بهینا
بابافیروز چون سینوس هاش مریضه ماسک میزنه میره بیرون که سردردنشه چندشب پیش شمایک دستمال کاغذی گذاشته بودی دهنت میگفتی می خوام برم سرکار تارتنم خوشمزه بخلم واسه تو
بعضی شبهانصفه شب بیدارمیشی میگی دیگه نمی خوام بخوابم یک بارمن دعوات کردم وگفتم بایدبخوابی نصفه شبه همه خوابند همین طورکه بحث می کردیم بابااومد شماروبغل کردبردت بیرون ... دیشب نصفه شب بیدارشدی میگی من بابارومی خوام میگم باباخوابه میگی برم ببینم که خوابه میگم خوب باباگناه داره می خواهدصبح بره سرکار اصراراکه من می خواهم برم پیش بابام دیگه بابااومدوشماهم خوشحال رفتی دلش وحدودساعت 1بامداددوباره خوابیدی تو نفسی بعضی شبهاکه زودترمی خوابی اولش خیلی خوش حال میشیم امابعدازنیم ساعت دیگه حوصله مون سرمیره همش دوتایی میگیم وای انگاریک چیزی کمه ...
جمعه که عمه ها خونمون بودن واسه عمه فرزانه تعریف می کردی که اینجا یعنی روی فرش تو سالن سفته اگه بپرم پوشتم درد میگیره واسه همین بیابریم تخته بابافیروز من پوشتم دردنگیره عمه میگفت خوب یک بازی دیگه بکنیم بهش میگفتی بیا دیگه ....
همون روز آرمین دلش دردمی کرد خوابیده بودروی مبل میگفت دلم دردمیکنه شماهم می خوابیدی کنترش میگفتی من دلم دردمیتنه آی آی دلم ...
بعدآمبولانس می شدی میرفتی آرمین رو معاینه می کردی
عاشقتم
چندوقتی بودماست نمی خوردی الان از جمعه تاحالا نصفه سطل ماست راتنهایی خوردی نوشه جانت مامانی
تفنگ بازی می کنی همه رامیکشی بعد به خودت هم تیرمی زنی میمیری
یک لحظه ازت غافل بشم میری بالای مبل و ازروی این مبل می پری روی مبل بعدی خیلی هم خوب تعادلت روحفظ می کنه ولی به قول باباکاریک دفعه میشی ...