اولین مهمانی بدون مامان وبابا
جینگل مامان رفتی مهمونی میخورمت ها اینقدربلانباش
صبح قراربود دایی محسن بیادخانه ما تابامامانی نقشه های ساختمان مربوط به کارمون رابکشیم بابا رفت مامان بتی راببرخانه خاله زری خاله بابا که باهم رفتیم چادگان مادربادایی محسن آمدندو گفتند بدیم شماراهم ببرند من دلواپس بودم امامادرگفتند اگه دیدم گریه کردزودبرش میگردونم ومن هم تسلیم شدم کیف وسایلت رادادم به مادر وشمارفتی ما هم نشستیم سرکارهامون یک ساعتی گذشت و من دلواپس زنگ زدم مادر ومهربد جواب داد وگفت حالش خوبه عمه داره بازی میکنه
باباکه آمد سراغ شماراگرفت وتعجب کرد آخه شمادیشب خانه مامان بتی بغل هیپ کس نمی رفتی وهمش چسبیده بودی به مامان وبابا
نیم ساعت بعدبه بابا گفتم برودنبالش دیگه بیارش این جینگیلی رو دلم واسش تنگیده وقتی زنگ زدم مادر مادرگفتندداره غذامیخوره وگوشی رابردندنزدیک دهن شماقربونت برم که صدای مامان رو میشناسی مادر میگفت داره دنبالت می گرده که من قطع کردم مبادا شماهوایی شوی و بزنی زیرگریه
وقتی آمدی خانه چسبسده بودی به مامان منم که دیگه ضعف کرده بودم واسه شما عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
بعد ازصرف شیر لالا کردی و بعدکه پاشدی حسابیشیطونی کردی دایی هم حسابی سربه سرت می گذاشت منم کلی واست شعر خوندم ازهمه خنده دارتر تعجب شما ازقلیان بود آخه تاحالا ندیده بودی هروقت دایی هست با بابایی دوتایی بزم راه میاندازند وحالش را میبرند همیشه بازی تخته هم بود اما امشب چون دایی کارداشت ازبازی خبری نبود ----راستی امروز خاله آتی اسباب کشی داشت دیگه فکرکنم تمام شده باشه -----
اینم عکس های امروز دخملم درحال مناظره اقتصادی سیاسی بادایی محسن
الهی فدات شم اگه می دونستی چقدردوست دارم نمی دونی یعنی می دونی مهم نیست مهم این هست که هستی ومن عاشقتم البته بعدازبابا