بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

بهترین دختردنیا

18ماهگیت مبارک خانووووووووووووووووووووووم

الهی مامانی فدات بشه یک دنیابزرگ شدی خانوم شدی عزیزبودی عزیزترشدی عشقمی مامان عمرمی مامان دوست دارم عاشقتم اینقدرخانوم شدی اینقدربلا شدی  بووووووووووووووووووووووس امشب واسه پدرودایی محسن شام درست کردم وبردم دایی می گفت چقدراین فرق کرده واسه خودش یک خانومی شده البته خانوم بودخانوم ترشده فدای اون بپربپرهات قندعسل شب که خانه پدربودیم شماخوابت گرفت اومدی تودل من وبلندگفتی شب بیخر پدر یعنی شب بخیردیگه هامی خواستم قورتت بدم ماهک مامان دایی وپدرکه کلی واست ذوق کردن فرداواکسن 18ماهگی داری یکم استرسش رودارم مامان پرهام وپرنیا میگفت سخت بوده واذیت شده امیدوارم من اینجورنباشم البته خداییش بهینابه دردصبور   ...
17 شهريور 1392

یک جمعه ی خوب

صبح طبق معمول سحرخیز خانوم بیدارشندوبعداز خوردن صبحانه رفتیم خانه مادر   بابایی هم رفت سرکار اونجام دایی وپدررفتند باغچه های خانه مادررادرست کنند ومن وشما تنهایی کلی بازی کردیم وغذاهم درست کردیم  عصربابافیروز بردمون شهربازی وپارک وبستنی ودوباره پارک و بعدم اومدیم خانه وبابایک املت خوشمزه واسمون درست کردودوباره بازی ویکمی مامان دیگه بریده بود آخه صبح زودبیدارشدش ظهرهم کم خوابیدی و شب هم ده ونیم خوابیدی توراخدا فردازودبیدارنشو مشکل اینه که توزود بیدارشی ودیر بیدارشی درهرصورت ده ویازده ممی خوابی خوب مامان خسته میشه    این یک حوض خالی بود اولش بابانگذاشت بری بعدازکلی اصرارشما رفتی بعد شمابه من ...
15 شهريور 1392

شعرهای بهینایی

چراغ راهنمایی هم دوست آدمهایی هم دوست ماییی نااااا روی سرت گذاشتی سه تاچراغه رنیییییی چه رنگهای قننییی سبز میگه حرکت اوننننند سرعت روبیشتر ش اونننننید زردمیگه ایتایاد ممکنه ماشین بی ییییییییییاد قرمز میگه ایییییس نوبت تو ایییییییییییس نمره تو اییییییییییییییس گریه نکن    آآآآآر آآآآر می برمت بایزار میفروشمت دویار دویدم و دیییدم دوتا فرشته دیییییم فرشته ها  ناز بودن درحاله بییییاز بودن به من دوتا باااال دادن پریدن رویاد دانن پریدم و پیییییم تابه خدا ریییییم مامانه پادوش یعنی مامان پاشو بلندشو کی این آشغال هاروریخت بهینا میگه بیتا...
15 شهريور 1392

یک حس خوب

امشب رفتیم خانه مادر ودخترم مرتب سراغ هربد ومادرروگرفت نکه نیستند رفتند خونه خاله عاطفه بی معرفت ...(شوخی)واسش حسابی توضیح دادم که نیستندرفتندخونه خاله آباده بعد راضی شدی ورفتی سراغ اسباب بازی هات   اولش فقط دایی بود بعد از یک ربعی پدرهم اومد ---پدرکه اومد دوباره دنبال مادرمی گشتی فکرکردی حالاکه پدراومدخوب مادرم میاددیگه       بعدش رفتیم خانه مامان بتی خاله مهین (خاله باباهم اونجابود) همه کلی ازدخملم تعریف کردند خاله مهرآفرین نی نی نداره مامانش بهش میگفت نی نی نمی خواد بچه چیه اما بااینکه من خودم هم دوسال پیش همین حرف رو می زدم ولی خوب الان فکر که می کنم خوشحال میشم که خداتوروبهم داد فکر م...
15 شهريور 1392

کارگاه مامان الهام ودخملش بهینا

از اونجایی که شما خیلی بازی گوش شدی وخوب وظیفه هرمادری که وسایل راحتی بچه اش رافراهم کنه چندوقتی هست که باهم بازی های خاص می کنیم  مثلا چندروز پیش چندتاکاسه بهت دادم توی هرکدومش یکمی خوراکی های مایع ریختم مثل سس های مختلف آب  شیر ماست رب گوجه فرنگی  بعددادم به شما باهاش بازی کنی شماهم یک دل سیر بازی کردی اینقدر بهت خوش گذشت که یادم رفت عکس بگیرم  یاوقتی میریم خانه مادر آب رنگ می بریم داخل حمام دستهامون رورنگی می کنیم می زنیم به دیوار این هاروعکس گرفتم البته بادوربین مادر که بعدامی گذارم دیروزهم خمیربازی کردیم خاله عاطفه واسه دخملیم همون اوایل خمیربازی خرید اما چون هنوزکوچولوهستی خودم خمیردرست کردم این جوری آب...
11 شهريور 1392

خانوم خانومای بنده

خانوم خانوما خانومی شده   خودش کتاب می خونه خود ش غذامی خوره خودش کثیف کاری می کنه خودش هزارتاکارمی کنه      تل سرش روازسرش برنمی داره دیگه   خودش قطارمیسازه   هرچی ام که می خوره لبهاشو جمع میکنه میگه توش یعنی ترش   ...
8 شهريور 1392

شیرین زبون مامان

اینقدربلاشدی که نگو همه چی میگی طوطی خانومی شدی واسه خودت  میریم توکوچه دادمیزنی اوبه اوجااااایییییی بیا یعنی گربه کجایی بیا بعدم خودت هی میگی موووو موووو دیروز رفتیم خانه مادر دوتایی یک دوساعتی رفتیم وبرگشتیم حالاکه هواخنک  بهترمیشه رفت واومد بین راه توی اتوبوس کیف پولم رودادم بازی کنی عاشقه این هستی که پول هاش رودربیاری دوباره بگذاری توش  یک کارت دراوردی ازهمون دور دستهای خوشگلت رودراز کردی می خواستی بدب به آقای راننده بهش میگفتی بفرمایید الهی مامان فدات بشه که سریع کارهای مامان راتقلید می کنی  وقتی هم پیاده شدیم گفتی ممنون  اولش بامادررفتیم واسه مدرسه مهربد لباس وکیف خریدیم  بعدشم رفتی...
7 شهريور 1392

دوباره عکس

  عاشقه گردن بندوگوشواره وانگشتروعینک وساعت هستی   اینم سبدبازی بهینایی ومهربد       هرچی بهیناازعکس بدش میادمهربدعاشقه اینکه ÷ژست بگیره ازش عکس بگیرند این عکس رومهربدگرفته بهش میگم عمه آخه این عکس به چه دردی می خوره میگه بعدهاکه بزرگ شد ببینه چقدرواسش زحمت کشیدی هزارباردرروز میگه مامانه آب بده تازه شیرخوردن هاشم بایدبگیریم ...
4 شهريور 1392

مریضی ..

بالاخره بعداز تقریبا یک هفته گلاب به رویتون اسهال دیشب رفتیم کلینیک کودکان توحید بعداز کلی معطلی به دلیل شلوغ بودن کلینیک نوبت ماشد وشما مثل همیشه گریه راسردادی ومن اصلا نفهمیدم دکترچی میگه ...  تااونجاییکه فهمیدم دکترگفتن ظاهرا مشکلی نیست اما چون اسهال بایدآزمایش بشه ...امیدوارم چیزی نباشه  دیشب توکلینیک باهمه نی نی هامی خواستی دوست بشی اما بقیه نی نی ها بادخملیمم دوست نمی شدند ازهمه هم شیطون تربودی دوسری  پله به فاصله چندمتری از هم اونجا بود کنارشون هم رامپ بود مثله فرفره می دویدی از رامپ بالا از پله ها می آمدی پایین دوباره از اون یکه پله می رفتی بالا از رامپ می آمدی پایین وهمه نی نی هاومامان هاشون محوتماشای شما باباهم ک...
1 شهريور 1392