بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

بهترین دختردنیا

بهیناجونم نوروز مبارک

اولین نوروز را خانه مادر بودیم خاله هم اصفهان بود نوروز مبارک  راستی همه بهت عیدی دادندخاله اسباب ابزی رنگها دایی مهرداد ومحسن پول دادند مادر وپدر ومامان بتی وبابایی هم پول دادند مهربدم 5 هزارتومان بهت عیدی داد بوووووووووووووووس ...
30 خرداد 1391

عید مبعث

سلام کوکولو خانم دیروز عید بود ناهاررفتیم خانه پدر عصرهم بابا بردمون پارک دخترم همش رو بیداربود البته روز قبل ساعت 17.30 خوابیده بود تا 6.24 صبح فرداش خواب بود فقط شیر خورد ومی خوابید الهی فدات شم که هرروز یک سازجدید میزنی    راستی این تل خوشگل رو عمو محمد شوهر خاله عاطفه  واست خریده ممنونم عمو--- ...
30 خرداد 1391

خاطرات قبل ازتولد

اولین حضور ٧صبح پنجمین روز ماه مردادسال ١٣٩٠ متوجه حضور فسقل شدم وقتی با بابا گفتم خیلی خوشحال شد اما من خیلی می ترسم -------- رفتم دکتر گفت فسقل ٥ هفته است که تودل منه خدا یا یعنی من می تونم مامان بشم آخه خیلی سخته اما بابا خیلی خوشحال شد باور کن تا به امروز ندیدم اینقدر چشمهایش برق بزنه قرارشد فعلا به کسی نگیم    با با یی دوباره پرسید مطمئنی وقتی من عکس سونو رو نشون دادم بغلم کرد وگفت:ممنونم------- خدایا کمک------ اولین شریک خوشحالی من وبابا ١٣٩٠/٥/٦ از بابایی اجازه گرفتم به مادر بگم آخه نیازداشتم به کسی بگم.بابایی هم قبول کردومن به مادر گفتم نمی دونی چقدرخوشحال شد من رو بوسید و...
30 خرداد 1391

بهینا خواب آلو

امروزصبح مادر گفت بریم اونجا منم که فکر می کردم دخملم مثل روز قبل همش بیدار و غر غر می کنه گفتم برم مادر کمکم بکنه اما دخملم همش رو خوابیدی از دم خانه خوابید تا خانه مادر بعدش یر خورد وخوابید تاساعت6بعد ظهر گفتیم صد درصد شب نمی خوابه ببریمش بیرون بلکه خسته بشه شب نارومی نکنه رفتیم پارک دوباره همه راه رو خوابیدی مادر گفت امشب این نمی خوابه همینجا بمون گفتم نه می روم خانه اشکال نداره الهی من فدات بشم آمدیم خانه شیر خوردی وخوابیدی ...
24 خرداد 1391

بهیناسه ماه شد

      مامانی سه ماهگیت مبارک یک کیک خوشگل واست درست کردم حیف که هنوز نمی تونی کیک بخوری مادر واسه دخترم یک لباس خوشگل خرید وای خیلی هم بهت میاد مامان جان الهی مامان فدای اون گوشهای بزرگت بشه ...
17 خرداد 1391

دخملم به دنیاآمد

سه شنبه 16 اسفند صبح رفتیم پیادهروی ظهر آمدیم خانه آقاجان هم آمد من ظهر حالم خیلی بد بود وکلافه بودم  اذان میگفتند رو به قبله کردم وگفتم خدایا دیگه خسته شدم کمکم کن--------- شب خوابیدم ساعت 1.30 شب نشانه های تولددخملم شروع شد مادررا صداکردم مادرهم بابا روبیدارکرد پدروعمومحسن هم بیدارشدندو رفتیم بیمارستان ساعت 3.15 بستری شدم -------------- وبالاخره ساعت 13.30 دقیقه روز دقیقا بع از اذان ظهر دخملم به دنیا آمد وقتی صدای گریه تو شنیدم دیگه هیچی نفهمیدم بعد که بهوش آمدم مادر آمد بالا سرم احوال دخترم راپرسیدم وقتی مادرگفت خوبه وسالم گریه کردم واز مادر حلالیت طلبیدم---خدایا: هیچ دردی قشنگ تر از مادرشدن هست؟---  همه آمدن د...
17 اسفند 1390