یک روز برازاتفاق
عجب روزی بود کلی اتفاق افتاد ازصبح مادرگفته بودبریم اونجاطبقه معمول هر5شنبه صبح که بابامی خواست بره سرکارماهم رفتیم وبه بشت درهای بسته رسیدیم هیچ کس خونه نبود تواون موقعیت مامنتظره مادرشماهم بشته سرهم دیالوگ بیرون می دادی فکر کنم جیش داشته مادر.......خوب بریم خونه خاله مسا .....دم درروزمین نشسته بودی میگفتی اصلا این مادرازدستش ناراحتم من.....خیلی بس چقدرصبرکنم.......اووووووووووووووووف یک نفس غرغر....کلی سردبودمنم لباس شماروعوض نکرده بودم دیگه بدتر....خلاصه برگشتیم خونه......یکمی خودت بازی کردی گفتی می خوام برم حمام هنوزباتوحمام نگذاشته خوردی زمین .....کلی گریه کردی اماخوب به خیرگذشت ...هنوزتواوج گریه بودی که بازم خواستی بری آب بازی قایقت روگ...
نویسنده :
الهام
7:57