بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

بهترین دختردنیا

یک روز برازاتفاق

عجب روزی بود کلی اتفاق افتاد ازصبح مادرگفته بودبریم اونجاطبقه معمول هر5شنبه صبح که بابامی خواست بره سرکارماهم رفتیم وبه بشت درهای بسته رسیدیم هیچ کس خونه نبود تواون موقعیت مامنتظره مادرشماهم بشته سرهم دیالوگ بیرون می دادی فکر کنم جیش داشته مادر.......خوب بریم خونه خاله مسا .....دم درروزمین نشسته بودی میگفتی اصلا این مادرازدستش ناراحتم من.....خیلی بس چقدرصبرکنم.......اووووووووووووووووف یک نفس غرغر....کلی سردبودمنم لباس شماروعوض نکرده بودم دیگه بدتر....خلاصه برگشتیم خونه......یکمی خودت بازی کردی گفتی می خوام برم حمام هنوزباتوحمام نگذاشته خوردی زمین .....کلی گریه کردی اماخوب به خیرگذشت ...هنوزتواوج گریه بودی که بازم خواستی بری آب بازی قایقت روگ...
17 بهمن 1393

بدون عنوان

دیگه کم کم دارم دنباله مهد می گردم که کم کم برم سره کاروشماهم بری مهدقربونت برم  البته ازهمین حالااسترس دارم آخه خونه مادرهم به سختی میمونی همش میگی منم میام دلم واست تنگ میشه نمی تونم بمونم ..... بایک مکافاتی میرم ومیام دیدنی........ وابستگی هات بدترشده یک لحظه واسه خودت نیستی همش بایدمن روببینی اگه ازت دوربشم بلنددادمی زنی مااااماااااااااااان بی یاااااااااااااااااااااااااا ولی عاشقتم تورنگ وبوی زندگی من هستی نفسه مامان جان دوست دارم 
13 بهمن 1393

بهیناوشاهکارهاش

کلانقاشی رودوست داری والبته جدیدا هرجایی دوست داری نقاشی بکشی به غیراز تابلو وکاغذاینم مدرک جرم... فدایه نقاشی هات بشم من  فدایه شمابشم من دخملیم  امروز خونه مادریک شیرکشیدی خیلی قشنگ واسش یال گذاشته بودی وگوش هاش روهم بالای سرش کشیده بودی  یادم باشه ازش عکس بگیرم بگذارم خیلی قشنگ کشیده بودی نقاش کوچولویه من دوست دارم تواتاق بودم دیدم صدات نمیادحدس زدم داری دسته گل به آب میدی اومدم دیدم بله موهات روچیده بودی ولی خودت هم جاخورده بودی تامن رودیدی گفتی می خواستم کاغذروقاچ کنم حالاموندارم ....بعدواست توضیح دادم که اشکالی نداره دوباره بلندمیشه وگفتم دیگه اینکاررونکنوقربونش برم گفت قول میدم مامان ببخشید. ...
17 دی 1393

بهیناوآواسیتی سنتر

چندباری خاله مهرنازمهربون گفته بودببریمتون سیتی سنتروجورشدورفتیم خیلی هم خوش گذروندیم اینجادوتایی الکی نشسته بودین وقتی که دموبازی می اومدیکجوری ژست می گرفتین انگارکه واقعی رانندگی می کنید ...
17 دی 1393

بدون عنوان

صبح ها که ازخواب بلندمیشی اول ازهمه میگی مامان بابام کجاس؟ رفته سرکار نه چرامیره شوخی می کنی خونه اس نه مامان جان راست میگم رفته سرکارعصرمیاد..... یک ربعی مراسم عذاداری داریم تابالاخره شمامتقاعدمیشی یک وروجکی هستی دیدنی عاشقه بچه هایی همش دوست داری یک جایی باشی برازبچه کلی باهاشون سرگرم میشی بعضی شبها اصرارداری حتماباباواست قصه بگه بخوابی قربونت برم بهت میگم باباخسته اس من واست میگم میگی آخه دوستش دارم دوباره نیستش دوباره....فکرکنم همش اصلا کاره.....فدایه این زبونه شیش متری بشم من دیروز دعوات می کردم که من چندباربگم مدادنکن تودهنت ناراحت شدی میگفتی اصلاکاشکی خونه خاله عاطفه نزدیک بوداتفاقا خیلی هم بامن دوست بود نششتیم تو...
17 دی 1393

سفر به شمال

داستان ازاونجایی شروع شدکه به همراه دایی محسن وخاله مهسا رفتیم که بریم تهران که بعدهمراه خاله عاطفه وعمومحمدبریم رامسر توی راه یک جعبه شیرینی گذاشته بودیم بشته شیشه داشتیم میرفتیم شماهم توچرت بودی یک دفعه جعبه خوردتویه سرشماباحالتی عصبی جعبه روبرت کردی و گفتی اههههههههههههههه  ماچهارتاهم که مرده بودیم ازخنده قیافه خیلی خنده داربود انگارکه چرتت باره شده بود  دیگه شدسوژهتاخوده تهران هرچی میشدمیگفتیم اهههههه اصفهان که خوابیدی قم بیدارشدی وقتی هم رسیدیم خونه خاله یک بچه گربه دم خونشون بود خیلی هم لیم بود باباوشماهم کلی باهاش بازی کردین  شمامیگفتی مامان چرافرارنمی کنه ..........فکرکنم خیلی شجاعه...قربونه اون تفکراتت...
7 دی 1393

بدون عنوان

من وبابایک راه حل واسه برحرفی های شمابیداکردیم که البته خودش شد یک سوژه جدیدواسه شماکه مارابه همکاری دعوت کنی چسب زدیم به دهنت کلی ذوق کردی حالادیگه ماهم بایدچسب می زدیم ای خداااااااااااااا شکل این مرده تو هانیبال شدی که همه ازش می ترسیدن به قوله خودت هیولا  میری تواتاق هرچی شورت داری میکنی توسرت میگی من تیب زدم خوش تیب مامان شماازمدلینگهای قعردنیاهستی اینم بهیناوسی وسه بل به تمام بل ها میگی خواجو آخه اولین بلی که رفتیم کنارش خواجوبودهمراه عمه افروز اینهارفتیم خیلی هم بهت خوش گذشت کلی ذوقیدی اولش میگفتی نه این مسجده ببین سقف هاش گرده قربونت برم من چندشب بیش مهمون داشتیم آرمینم بودکلی باآرمین ...
6 آذر 1393