بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

بهترین دختردنیا

فسقل خوب

اگه خدابخواهد وگوش شیطون کراین هفته شما ساعت خواب وبیدارتون مشخص شده است و مامانی موفق شد نمی دونم  چراولی این روزهادلم گرفته واحساس تنهایی می کنم آخه مامان هیچ دوره اززندگیش رومجبورنبود خانه نشین باشداما به دلایلی فعلا ازکارودرس خبری نیست تو فکرم برم دنبال کارکه البته دلهره دارم که نکنه واسه شمابدباشه اماخیلی از نی نی هامیروندمهدکودک مادر چون ازمهربد مراقبت می کنه نمی تونم مسئولیت شماراهم برعهداش بگذارم  مامان بتی هم فکرنمی کنم قبول کنند می ماند مهد که اونهم قابل اعتمادنیستند البته حساسیت زیادهم خوب نیست توکل به خدا می گردم اگه پیدانشد تصمیم دارم ادامه تحصیل بدم البته پیام نورکه نیازی به دانشگاه رفتن نباشه درهرصورت باید یه کا...
8 شهريور 1391

چادگان

سلام وروجک خانم مامان اول بگم دوست دارم یک عالمه من وتو وباباومامان بتی وخاله زری که خاله باباهست رفتیم چادگان هیچ کس دیگه ام بامانیامدمنوباباهم خیلی جورکارمان نبوداما بابابه خاطرمامان بتی رفتنی شدوخوش هم گذشت شماهم اصلا اذیت نکردی قربونت برم من دخمل خوب  عصرروز جمعه راه افتادیم وعصرپنجشنبه ام برگشتیم .وقتی رسیدیم ویلاپرازپشه بودبابا هم که خیلی هواسش بهدخملش هست گفت همه بریم بیرون تاحشره کش بزنه تاپشه ها بمیرند ماهم سه تایی یعنی من وتو خاله زری رفتیم پیاده روی مامان بتی پاش درد می کرداین بودکه کنارویلا نشست بعدازتروتمیزکردن شما میوه خوردیم ویکمی هم تعریف وبعدش موقع خواب شما که البته ویلا کناری تعدادشون زیادبودوشلوغ می کردن ...
5 شهريور 1391

سلام گل مامان

سلام دخترم مامانی این چند روز نشد واست بنویسم حالا همه شو یکجا می نویسم تعطیلات عید فطر خاله آتی وعمومحمد که شما خیلی دوست شون داری  اصفهان بودند واز آنجا که تولد بابا وخاله فقط دو روز با هم فرق داره سر گرم تولد بازی بودیم عمه فرزانه ام اصفهان بود و روز پنجشنبه وقتی از راه رسیدند ن خودم زنگ زدم به عمه گفتم اگه می خواهی بیا بهیناروببر آخه هفته قبل عمه می خواست شما را ببردخانه مادرعمورامین که البته باما همسایه هستند ونشد گفتم یک موقع عمه ناراحت نشده باشه از آنجاکه شما سرحال بودی گفتم موقعیت خوبی واتفاقا عمه آمد شمارا برد ودل م هزاربارجوشید البته یکمی هم به خودم رسیدم ---------- قربون دخترم برم که گریه نکرد وبایک عروسک خوشگل که خاله مرجا...
2 شهريور 1391

ازدست این دخمله

الان ساعت ١٢.٣٢ نصف شب است شما امروز صبح ٩ از خواب بیدارشدهاید وساعت ٤تا٧ بعدظهر با مکافات خوابیده اید واز ساعت ١٠شب تاالان من وبابا تمامی روش های خواب کردن را امتحان کردهایم اما شما همین الان هم درحال بازی کردن با آویز بالای تخت خودهستی بابایی هم اعلام کردن که خسته شدند ومیروند بخوابند من هم که مجبورم بشینم وبازی های شارا تماشاکنم ...
28 مرداد 1391

تولدبابا

بابا جونش تولدت مبارک هزارساله بشی بابای خوبش     امروز اولین تولدبابایی بودکه شماهم حضورداشتیند البته چون فرداگناه بودمهمونی نگرفتیم فقط چون خاله آتی اصفهان بود رفتیم خانه مادر و همه دورهم بودیم شب هم بابا واسمون بستنی خرید که اونهم خیلی خوشمزه بود حالا ان شاالله پنجشنبه یک کیک خوشمزه درست می کنیم و یک مهمانی کوچیک میگیریم   ...
24 مرداد 1391

وای از دست این دختر

مامانی آخه چراتواینقدرشیطون هستی اگه میشد واست ویدئو دیشب رابگذارم اون موقع خودت هم ازدسته خودت شاکی میشدی دیشب شما ساعت حدودا سه بعد ازنصف شب بود که من از صدای زور ورزیهای شما بیدارشدم ودیدم سر شما زیرزانوی من است ودرحال تنگ وتقلا کردن هستید بلندتون کردم ودرست خواباندمتون بعدازیکم بازی شیرخوردین وخوابیدین این روزها همش دلواپس شماهستم خیلی ازمامان ها که نینی هم سن شمادارند غذای کمکی راشروع کردند بعضی نی نی هام که حالابزرگ شدند مامان هاشون میگند که 5ماهگی به نی نی ها غذا دادند اما دکتر شما وبهداشت محل اعتقاددارندکه لزومی نداره وباید 6ماهگی شروع کرد امیدبه خدا ببینیم چی پیش می آید هنوز25روزه دیگه مانده که شما 6ماهه بشی بعضی مقالات نوشت...
22 مرداد 1391

به سلامتی همه نی نی های گل

سلام خوشگل خانم من چند روز دیگه تولدبابا فیروز منم هیچی نخریدم آخه چند روزپیش رفتیم خرید بابایی ٣تا تی شرت ویک شلوارخرید وبعدش گفت من که لباس های تولدم راخریدم و بعدش گفت مبادا واسه من چیزی بخری ها من هیچ چیزی لازم ندارم تصمیم داشتم یک گوشی موبایل بخرم اما بابا گفت اصلا دوست نداره واسش این هدیه رابخرم واگه می خواهی من راخوشحال کنی همین لباس ها واسم کافی و من هم تسلیم شدم وقول دادم دیگه خریدنکنم ازتولدکه بگذریم بابایی یعنی بابای بابا فیروز وقتی شمابه دنیا آمدین چون یکم اذیت شدین و یک روزی هم دربیمارستان بستری بودین واستون گوشت نذرکرده بودند که شب اول ماه قدر بابا ومامان بتی بردند پخش کردند وهمه دعاکردیم دیگه دخترم مریض نشه البته بابا فیرو...
22 مرداد 1391

پنج ماهگی

الهی فداشم من شمارا عزیز جان تولدت مبارک هزارساله بشی مامان بوووووووووووووووووووووووووووس         اما از امروز بگم که اصلا حال وهوای شما خوب نبود اولش که دیشب ١٢ خوابیدی صبح ٧.٤٨ بیدار شدی ساعت ١٠ شروع کردی به خمیازه کشیدن شیر خوردی ولی بازهم نخوابیدی دوبار ١٢ شد وخمیازها شروع شد گذاشتمتون درننو بازهم نخوابیدی هیچ تازه گریه ام کردی که چرا من را گذاشتی این تو بعد از١٥ دقیقه گریه باهزارمکافات فقط ٣٠ دقیقه خوابیدی بازپاشدی وشروع به بازی کردی تا ساعت ٥.٣٠ که یکهوزدی زیرگریه وساعت ٦.٤٢ خوابیدی  والان هنوز خوابی گوش شیطون کر اما اشکال نداره تولدت مبارک خدا بیدار شد دوباره ...
18 مرداد 1391

کی باورش میشه

الان که دارم مینویسم دختر من که یک ساعت باید در ننو تاب میخورد تازه بعدش هم باید مامان پهلوش می خوابید تا خوابش ببره خودش خوابش برده الهی مامان فدای اون خوابیدن قشنگ شمابشه اولین خواب بدون کمک مامان اینم عکسش ...
15 مرداد 1391