نفس بهینا
بابافیروز چون سینوس هاش مریضه ماسک میزنه میره بیرون که سردردنشه چندشب پیش شمایک دستمال کاغذی گذاشته بودی دهنت میگفتی می خوام برم سرکار تارتنم خوشمزه بخلم واسه تو بعضی شبهانصفه شب بیدارمیشی میگی دیگه نمی خوام بخوابم یک بارمن دعوات کردم وگفتم بایدبخوابی نصفه شبه همه خوابند همین طورکه بحث می کردیم بابااومد شماروبغل کردبردت بیرون ... دیشب نصفه شب بیدارشدی میگی من بابارومی خوام میگم باباخوابه میگی برم ببینم که خوابه میگم خوب باباگناه داره می خواهدصبح بره سرکار اصراراکه من می خواهم برم پیش بابام دیگه بابااومدوشماهم خوشحال رفتی دلش وحدودساعت 1بامداددوباره خوابیدی تو نفسی بعضی شبهاکه زودترمی خوابی اولش خیلی خوش حال میشیم امابعدا...
نویسنده :
الهام
8:31