بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

بهترین دختردنیا

نفس بهینا

بابافیروز چون سینوس هاش مریضه ماسک میزنه میره بیرون که سردردنشه چندشب پیش شمایک دستمال کاغذی گذاشته بودی دهنت میگفتی می خوام برم سرکار تارتنم  خوشمزه بخلم واسه تو بعضی شبهانصفه شب بیدارمیشی میگی دیگه نمی خوام بخوابم  یک بارمن دعوات کردم وگفتم بایدبخوابی نصفه شبه همه خوابند همین طورکه بحث می کردیم بابااومد شماروبغل کردبردت بیرون ... دیشب نصفه شب بیدارشدی میگی من بابارومی خوام میگم باباخوابه میگی برم ببینم که خوابه میگم خوب باباگناه داره می خواهدصبح بره سرکار اصراراکه من می خواهم برم پیش بابام دیگه بابااومدوشماهم خوشحال رفتی دلش وحدودساعت 1بامداددوباره خوابیدی تو نفسی بعضی شبهاکه زودترمی خوابی اولش خیلی خوش حال میشیم امابعدا...
15 دی 1392

گنجه مامان

جریان این  گنجه اینکه من حسابی خسته بودم به شما گفتم اگه تونستی گنجه مامان روپیداکنی بلکه یکم بی خیال مامان بشی تازه شدیک مصیبت عظیم که گنج چیه بهت میگفتم خوب گنجه من تویی دیگه عصبانی  وشاکی که نه من بهینام من دن نیسم بعدمن میگفتم بله شمابهینای منی نفسه منی یکم می خندیدی دوباره یادت می اومدومی گفتی مامان دنجه تو کو ......خلاصه که شده بودیم یه علی بودیه گربه داشت معروفه پدر.... ازوقتی خیلی خیلی نی نی ترازحالات بودی مثل چسب به مامان چسبیده بودی  حالاکه یکم بزرگترشدی بهت میگم وقتی من کاردارم بایدخودت بازی کنی تامن کارهام رابکنم الهی فدات بشم یک ثانیه خودت مشغول میشی بعد یواشکی میای تو آشپزخونه میگی سلان من اومدم سرت راهم کج...
9 دی 1392

یلدات مبارک فسقل خانوم

دیشب که شب یلدای اصلی بود سه تایی خونه خودمون بودیم اما پنج شنبه شب همراه خاله عاطفه و دایی مهرداد ومادررفتیم خانه ی خاله مهسا که شب چله ای ببریم   اونجاخیلی دخترخوبی بودی کلا اون دوروزی که من ومادرداشتیم تدارکات شب چله روآماده می کردیم شما خیلی همکاری کردی فدای توبشم نفس  خونه ی خاله مهساکلی خودشیرینی کردی  شعر aABCD.... رامی خوندی از  1تا20 رامی شمردی . دست دست می زنم می خوندی ...... یک کمی هم رفتیم تواتاق خاله مهسا بازی کردیم خاله یک گوش ماهی توی دکوراتاقش داشت برداشته بودی می گفتی این مایی بردی بیرون نشونه مهربدبدی مهربد گذاشت کناره گوشش گفت ص دای دریا میده دیگه این شد تکه کلام فسقل یکسره تاآخرشب گ...
9 دی 1392

iهمه ی دنیام بهینا

پنج دی ماه تولدمامان روزه خوبی بود من و بابا رفتیم خریدشماهم موندی خانه ی مادر وقتی هم من اومدم اصلا تحویل نگرفتی وقتی هم می خواستیم بریم بازم میگفتی نه بمونیم . دسته همه دردنکنه دایی ومادر وپدر وبابافیروز واسم هدیه های قشنگی خریدند مامان بتی وبابایی هم کیک خریدن دخملم هم که خودش هدیه اس فدای اون بلبل زبونی هات بشم درروز شاید هزاربارواسه عروسکات آشپزی می کنی یا به قوله خودت آشپزتیتی بعدبهشون میدی بخورند بهشون میگی ببین خومزه اس بخوردیده اوی بشی خانوم بشی خوش دل بشی بری مدسه ..... دیروز رفتیم خانه ی آقاجان اولش چون آقاجون تن صداش زیاده ترسیده بودی ازجات بلندنمی شدی اما آقاجون یابه قوله خودت آقانون بهت شکلات دادواین بود کلیددوستی دیگه...
9 دی 1392

بدون عنوان

چندروز پیش خوردی زمین پشتت دردگرفت میگفتی مامان پوشتم درد میتونه    توپت روپرت میکنی  بعدبه من میگی توبروبیارش بعدکه میرم می دوی برش می داری میگی مالی خودمه  دستت رومیزاری روی چشم هات میگی بیدانا توش مامان بیتانا توش اینقدرمیگی تامن بگم واینیست بعددستت روبرمیداری میگی ایناش بعضی موقع ها که می دونی دارم کارمیکنم ونباید بیایی پیشم میای کنارم میگی بیتانا نایی تن  سوارالاکنگ میشی میگی تونم بیا میگم بانی نی میگی نیتونه بیدنیس تو بیا       ...
18 آذر 1392

نه ماهگیت مبارک خانوووووومی

بزرگ شدی خانومم  نفسم تو عشقی توعمری توهمدم منی تو قلب وروح وتن منی  یادشعر روح منی خمینی بت شکنی ... افتادم    دیروز سالگردازدواج من وبابا بود ولی من یادم نبود اصلا ولی بابا یادش بود حالافهمیدم چرااصرارداشت مامان خریدکنه 5شنبه صبح باباگفت بریم بیرون من گفتم بریم میدون امام اخه مامان عاشقه میدونه نقش جهانه قبل تترها که باباهم هنوز نبود بادوستهام خیلی می رفتیم واسه نقاشی واسه گردش یادش بخیربه یاداون روزهامی خواستم برم اما باباباتوجه به سابقه ی خراب شماموقع خرید  موافق نبود ومی گفت یک جای دیگه منم گذاشتم به عهده بابا ورفتیم کوه صفه خیلی خوش گذشت هواهم که عالی بود مرسی بابای مهربونم  وقتی نشستیم ماشین شما...
16 آذر 1392

عزیزی تو

 دیشب رفتیم مامان خریدکنه     اول رفتیم وسایل کیک وشیرینی تمام کرده بودیم رفتیم خریدیم داخل فروشگاه میگفتی منو بغل تن منم واسه شماتوضیح می دادم که شمادیگه بزرگ شدی من نمی تونم بغلت کنم بروبغل بابا نه توبغلم تن دوباره توضیحات راگفتم  ودخمل مون متقاعد شدن رفتن بغل بابا حالا دارم سفارش می دم هی بلندبلندمیگفتی مامان این شیه بادکنته بابامیگفت نه اینا قالب هستند شمامی گفتی نه اینابادکتنهمامانه اینابادکنکندآره آره .... خریدمون کردیم وبرگشتیم سوارماشین بشیم دم درماشین نمی اومدی داخل ازهمون اوایل ازماشین سواری خوشت نمی اومدبازالان خیلی بهترشدی قبل ترها فقط یک ربع تو ماشین مینشستی بعدبایدشیرمیخوردی بعدم که این...
14 آذر 1392

بدون عنوان

زندگی شب آرامی بود می روم در ایوان،  تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ،  آمد آنجا  لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، ت کيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ،  و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم  زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟  !!!هیچ زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی ا...
13 آذر 1392

بدون عنوان

بهینا درحال جستجوی پیشی   پیشی داره غذامیخوره بهینام محوه تماشای خوردن پیشی                این همان توپیه که خودت خریدی خیلی هم دوستش داری بابایک کتاب تاتی واست خریده هرشب موقع خواب میگی بیارم تاتا ها راببینم بعدش بخوابم                                                    ...
9 آذر 1392