بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

بهترین دختردنیا

بهیناودوسالگی

فسقلم دیگه فینگیل شدن همه ی کارها راخودت می خواهی انجام بدی خودم بپزم خودم بپوشم خودم  خودم .... امروز صبح رفتم واسه نفسم کفش خریدم کلی حال کردی توکوچه وخیابون وقتی برگشتیم گفتی می خوام برم پارک رفتیم پارک اولش خیلی خوب بودی امابعدش کلافه شده بودی احساس کردم هم گرسنه ای هم خسته کیان یکی ازدوستهای  پارک محله است اون هم پارک بودطفلی می خواست شمارابغلت کنه شما صورتش روخنجه کشیدی من کلی شرمنده شدمچندوقتی هست که این اخلاق روپیداکردی موهای بچه ها رامی کشی نمی دونم چراولی هرموقع میریم جایی که چندتابچه هستند کلی ازدستت ناراحت میشم آخه چرامامان جوووووووووووووووون عصردوباره بعدازسعی وتلاش واسه خواب کردن شما وناموفق بودن مامان رفتیم ...
19 اسفند 1392

تولدت دوسالگی

همه ی دنیای من وباباتولدت مبارک هم نفسم  چون عمه وخاله اصفهان نیستند وخوب شبه عید و کارهای همه زیاد تصمیم گرفتم مثل پارسال تولدت روتعطیلات عیدبگیرم .هفته پیش قراربودهمراه خاله جوانه وآرین وباباهابریم کوه صفه که نشد وقرارشداین هفته بریم .من چون نمی خواستم خاله جوانه توزحمت بیافته اصلاحرفی ازتولدشمانزدم وقتی رسیدیم کوه دیدم وااااااااااااااااااااااااااای خاله تدارک تولددیده کیکی درست کرده بوددیدنی وخوردنی بی نظیر خیلی خیلی غافلگیرشدم    عجب کیکی جایه همه خالی خیلییییییی خوش مزه بود خاله شمع روشن کردکه دوتایی خاموشش کنید شماکه همه فکرت به توت فرنگی های روی کیک بود ولی آرین یک فوته مردونه کردوشمعه ش...
17 اسفند 1392

بدون عنوان

واااااااااااااااااااااااااااااای فقط دوروز مانده تاتولدبهینا  باورم نمی شه که اینقدرزودگذشت دخملمون دیگه خانومی واسه خودش حرف که بیاوببین بدوبدوکه نگو ... توانایی های بهینا دردوسالگی: شمردن اعدادازیک تابیست فارسی شمردن اعدادازیک تاده انگلیسی این شعرهارابلده آب باژی وآب باژی چهاراردک ناژناژی باهم شنامی تردن شترخدامی تردن چارتایی واستن بی حالت حبردارمیون برهه جشتن ییت دوشه چار جوجه جوجه طلایی نوتش سوخ وحنایی ههخم خوخو شتستس بیرون تستی افتم دایم تن بود ایوایش تن بودمن هم توموشتستم این دوری بیرون تستم هی زنبویه طلایی ییش می ژنی بیایی پاشو بهایه اول واشده دوباییه...... حدوده ده تاشعرهم بلدی البته منهای او...
14 اسفند 1392

بدون عنوان

  این عکس های تهرانه عمه فرزانه بردمون پارک بادوربینه خودش عکس گرفت قرارشد بعدا ازش بگیریم  ...
3 اسفند 1392

اینروزها

اینروزها نفس مامان خانومی شده ازتهران که برگشتیم چندروز بعدش رفتیم خانه ی خاله جوانه دیدن آرین  موقع خداحافظی شما نمی خواستی برگردی خانه ودوست داشتی بمونی این بودکه من وبابارفتیم نیم ساعت بعدبرگشتیم وخلاصه بامغزه تخمه واسمارتیز شماراراضی کردیم برگردی خانه توی این فرصتی که رفتیم بیرون تصمیم برای ترک شیرشماتصویب شدوماهم آستین هارازدیم بالا واراده رامحکم کردیم و بسم الله راگفتیم واین بودکه تاامروز که حدودده پانزده روزی هست که شما شیرمامان نخوردی البته همچنان بهانه میگیری وموقع خواب خیلی ناآرومی می کنی تمامی روش های خواب مثل روپاگذاشتن وحمام کردن وباکالسکه بیرون بردن و خودم خوابیدن و ...امتحان کردم ولی روزهاموفق نبودم شبهام که دیگه چراغ هار...
3 اسفند 1392

سلام بایک دنیاتاخیر

داشتم وبلاگت رومی دیدم دیدم چقدرکم کاری کرده این مامان الهانه شخلته چی تارتردی ببخشیدمامان جان حالاهمش رویکهومیگم  مهمونی بهسلامتی تمام شدوماهم رفتیم تهران قرارشدباخاله بریم باعمه برگردیم که خیلی هم خوب بود ولی ططولانی شد حسابی دلمون تنگ شده بود یک ده روزی مسافرت مان طول کشید اولین بار که نه دومین باربود بدونه بابامی رفتیم مسافرت ...اگه باباهم بودبهترخوش می گذشت . ناهارخونه مادربودیم پدرظهراومددنبالمون رفتیم ناهارروخوردیم وبعد ازناهار راهی تهران شدیم رفتنه توماشین همش باخاله وعمو بازی بازی کردی شعرخوندی بین راه مارال ایستادیم شمامیگفتی تهران اینجاست؟وقتی رسیدیم به عوارضی عموگفت دیگه رسیدیم تهران شمام که ازاصفهان مرتب پرسیده بودی ت...
27 بهمن 1392

من عاشقتم

وقتی میگم نفسی واسه همه ی دنیام بسی راست میگم بخدا  عاشقه حاضرجوابی هات هستم بدجورچندشب پیش خونه مامان بتی بودیم آرمین ازت پرسیدمن روبیشتردوست داری یا عمه رو بعدشماجواب دادی تورو ....یعنی من وعمه کیف کرده بودیم ازاینکه اینقدرقشنگ جواب دادی الهی من فدای تو بشم  مامان خیلی دوست داره  چندروز پیش که عیدبود رفتیم خانه مادر مادر واست عروسک باب اسفنجی خریده بود به عنوان عیدی کلی باهاش بازی کردی بهش غذادادی دستهاش روشستی  داشتم الویه درست می کردم شما هم کمک می کردی نمک دادم زدی به غذا بعدمن زردچوبه زدم شما گفتی بده منم نمک زردبزنم کلی با بابافیروز خندیدیم  کلا خیلی بانمکی دلم می خواست گوشه به گوشه خونه مون دوربین ب...
4 بهمن 1392

بلبل زبونم

بلبلی هستی تعریفی  مادرواست می خونه جین جیل جین جیل قناری توهم تو خونه راه میری میگی دین دین قناری...      گفته بودم عاشق بپربپرهستی بابابهت گفته که هم پاهات هم چششم هات درد میگیری اینکه دیروز تاحالاتوی ترک هستی بعضی موقع ها الکی بپربپرمیکنی به ماهم میگی تو هم بتن     شبها آهنگ میگذاریم میگی من بیقرصم  بعدشروع میکننی به چرخیدن بابابهت میگه نچرخ می خوری زمین ملتمسانه میگی میخوام بیچرخم بابا میگه برقص ببین اینطوری    روزهاباهم میریم خرید به من میگی پول بده بعد میری واسه شیوا نون می خری .سبزی می خری . گوشت می خری . وقتی داری میری میگه باید سلام تنما زشته عیبه .بعد وای میسی دم درحمام می...
19 دی 1392

برف بازی

هر شب به بابامیگی کمرم بیمال روز دوشنبه صبح مادراومدخونمون هردومون خیلی خوشحال شدیم یک اسباب ابازی خیلی خوشگل هم مادرواست خریدن  که شمابهش میگی آقافیله عکسش روحتما میگذارم بعدکه مادررفت بهش گفتی مادرفردابیا خوب بدوتشم شب که بابااومدخونه گفت همه جاپرازبرف بپوشیدببرمتون برف ببینید اما شماتااسم لباس پوشیدن اومد گفتی من نمیام   باباهم رفت ازروی پشت بام برف آوردخانه باهاش آدم برفی ساختیم  اینم عکس آدم برفی واسباب بازی که خیلی هم دوستش داری سه شنبه وقتی ازخواب بیدارشدیم دیدم وای همه جا ازبرف سفیده گفتم حتما مدرسه ها تعطیل زنگ زدیم به مادربگیم بامهربدبیان خونمون که نبودن تلفن روقطع کردیم زنگ خونمون خورد...
19 دی 1392

آرین

ازاونجاکه مامان و بهینا تابستانها مرتب میرفتند پارک یک دوست پیداکردیم البته خیلی دوست پیداکردیم ولی ازاونجاکه خاله جوانه دوست جدیده مامان خیلی  خیلی مهربونه  خیلی خیلی باهم صمیمی شدیم و رفت واومدپیداکردیم  چندباری توی وبلاگ  اسمشون روآوردم ولی عکس ازشون نگذاشتم البته فکرمی کردم گذاشتم ها ولی خوب نمی دونم چرااشتباه فکرمی کردم خاله عاطفه چندروز پیش گفت یک عکس ازآرین بگذار ماهم ببینیمش و من اصرارداشتم که گذاشتم امروز که خوب وبلاگت رونگاه کردم دیدم راست میگه خاله واین شد که این مطلب نوشته شد  راستی بهیناآرین رودوست داره خیلی زیاد هرروز صبح میگه بریم خونه آرین بعضی وقتها میگم امروز آرین میاد میگه نه مابریم باپلنگه صورتی...
19 دی 1392