بدون عنوان
صبح ها که ازخواب بلندمیشی اول ازهمه میگی مامان بابام کجاس؟ رفته سرکار نه چرامیره شوخی می کنی خونه اس نه مامان جان راست میگم رفته سرکارعصرمیاد..... یک ربعی مراسم عذاداری داریم تابالاخره شمامتقاعدمیشی یک وروجکی هستی دیدنی عاشقه بچه هایی همش دوست داری یک جایی باشی برازبچه کلی باهاشون سرگرم میشی بعضی شبها اصرارداری حتماباباواست قصه بگه بخوابی قربونت برم بهت میگم باباخسته اس من واست میگم میگی آخه دوستش دارم دوباره نیستش دوباره....فکرکنم همش اصلا کاره.....فدایه این زبونه شیش متری بشم من دیروز دعوات می کردم که من چندباربگم مدادنکن تودهنت ناراحت شدی میگفتی اصلاکاشکی خونه خاله عاطفه نزدیک بوداتفاقا خیلی هم بامن دوست بود نششتیم تو...
نویسنده :
الهام
1:05